و ناگهان چقدر زود دیر میشود!

به مناسبت پنجمین سالگرد فوت پدرم


پدرم  آدم مومن و ساده ای بود .مرد خوبی بود. ولی همیشه همه چیز رو به آینده موکول میکرد از نظر پدرم برای سفر رفتن، خوش بودن ،چیز جدید خریدن، تغییر کردن ،خندیدن همیشه "بعدا" بهترین وقت بود .همیشه فکر میکرد که روز بهتر و ایده آل تری هست ! 

 نه نبود!

شاید دقیقا  وقتی که همه چیز داشت درست میشد و اونروزی که پدرم میخاست میومد پدرم مریض شد و یک سال و نیم بعد فوت کرد .

وقتی پدرم فوت کرد من به خودم قول دادم هرگز زندگی کردن رو به  تعویق نندازم ،فهمیدم روز بهتری نمیاد خودم باید بسازمش، فهمیدم امروز بهترین روزه و از همه مهمتر فهمیدم که وقتی نمونده باید عجله کنم.....


جاش خالیه ....خیلی!

شنبه های دوست داشتنی

حتی اگه شنبه روزی باشه که اونی که دوستش داری رو ببینی عایا بازم شنبه ها خر است ؟؟ 

از کانال ژوان برداشتمش


تو بی‌وفا

چه باز فراموش ‌پیشه‌ای

بیچاره آن اسیر

که امیدوارِ توست !


#وحشی_بافقى

@zhuanchannel

آخه کاردله گناه من نیست!

بچه ها اینکه آدم همش به یه نفر فکر کنه؛ مدام تو خواب و تو بیداری ،دلش بخاد بره تو بغلش، وقتی میبینه طرفو قلبش شروع کنه به تاب تاب تپیدن  و هول بشه ؛ همش احساس کنه کنارشه، یعنی چه مریضی گرفته ؟؟ 

به نظر من آپاندیسش عود کرده! نظر شما چیه؟؟؟


پ نه پ

 اونجا که فروغ فرخزاد میفرمایند:
 گفتم که بانگ هستی خود باشم              اما دریغ و درد که زن بودم 
عایا از تبعیض جنسیتی شاکیه؟؟ 


من که در مکتب رویایی زهره رسم افسونگری آموخته بودم !

میدونید دخترا اگه جوونید و سنتون کمه از الان رو مهارت های  ارتباطی و آداب معاشرت تون کار کنید با همه خوب باشید عصبانیت تونو بروز ندید نذارید کسی از احساستون چیزی بدونه خویشتن دار باشید واکنش لحظه ای نداشته باشید یه طوری باشید همه از خانمی تون تعریف کنن ذکر خیرتونو  بگن حتی وقتی دیگه کنارشون نبودید. یه بار یکی از بچه های دانشگاه حرفی رو به من زد که من خیلی دیررررر (تازه دوساله) که معنی حرفشو فهمیدم به من گفت :"زندگی آینده ی یه دختر بسیار تحت تاثیر ارتباطاتشه" 


این مهارتها نه تنها سر کار و تو اجتماع کمکتون میکنه موفق تر باشید بلکه بعدها تو زندگی  شخصی میشه مهارت ارتباط با شوهر و خونواده ی شوهر !

میدونید خواهر کوچیکه ی من با پسر خوب و به نسبت پولداری ازدواج کرده ولی از اونجا که خیلی بچه و باید اعتراف کنم بی اعصابه  و بلد نیست با یه مرد چطور رفتار کنه مدام در حال قهر کردن و پرخاش کردنه، نه اینکه قهر کنه بیاد خونه ی ما ها ، نه قهر که حرف نزنه ... میدونید اگه بلد بود که موقع عصبانیت سکوت کنه و کمی صبور باشه اگه میدونست با زبون خوش میتونه مشکلاتشو حل کنه مطمئنا زندگی بهتری داشت . میدونید یه سری چیزا و آدم ها حرمت دارن وقتی حرمتش شکست دیگه فایده نداره..

حالا نه اینکه من که این حرفا رو میزنم خیلی خودم بلدم منم اگه متاهل بودم مطمئنا همین طوری -مثل خواهرم -رفتار میکردم همون طوری که الان تو سر کار و اجتماع هزار تا مشکل دارم ، چون این مهارت ها رو باید از بچگی یاد بگیری از مادرت و زن های دور  و برت ...چیزی که مادر من هرگز نداشته سیاست های زنانه بوده پس تابلوه که خودشم تو زندگی با شوهر و فامیل و بچه هاش بی مشکل نبوده ، همین طور مادر بزرگم و احتمالا تمام زن های خاندان ما... مادر من هرگز یادمون نداد کمی سازگار با محیط باشیم نخواییم دنیا به خاست ما بچرخه ، مردمدار باشیم همه رو همون طوری که هستن دوست داشته باشیم و نخاییم تغییر شون بدیم  نخواییم کنترلشون کنیم (نه اینکه دورو باشیم نه ،فقط مهربون باشیم)


 این چرخه ی وحشتناک رفتارهای اکتسابی باید یه روز  تموم بشه ! الان وقتی به دختر خواهرم نگاه میکنم به طرز وحشتناکی شبیه مادرش و ما (خاله هاش) و مادرمه..


میخام نصیحتتون کنم که" هیچ وقت دیر نیست از الان شروع کنید به یاد گرفتن لااقل وقتی دختر دار شدین میتونید شما بهش یاد بدید و این دور باطل رو بشکنید 

باور کنید فقط رفتاره که باعث میشه آدم های دور و برتون براتون بمیرن!انتخاب کنید که  دوست داشتنی باشید ، خودتونو دوست داشته باشید و از همه مهمتر الگوی خوبی برای دختراتون باشید ...


واقعا دوست دارم بدونم چرا مامانم به من اینارو یاد نداد ؟؟چرا الان هر کاری میکنم نمیتونم به جای این همه شعار دادن اینارو تو عمل انجام بدم؟؟


من که لالایی بلدم چرا خوابم نمیبره؟؟؟


عنوان شعری از  فروغ فرخزاده،،،البته متاسفانه من  اون "رسم افسونگری "رو نیاموختم .




میترسم

میدونید بزرگترین ترس زندگیم چیه ؟؟

من از پیر شدن میترسم

از سال نو ،از روز تولد  و از هر چیزی که یادم بندازه داره سنم میره بالا میترسم ...

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

خسته شدم از بس به این و اون پیشنهاد دادم همسفرم باشن و قبول نکردن 

واقعا اینا چی فکر میکنن؟ 

فکر میکنن همیشه جوون میمونن، نه نمیمونن 

فکر میکنن همیشه سالم میمونن، نه زندگی هزار تا رو داره 

فکر میکنن همیشه وقت برای سفر دارن ، نه در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه

 فکر میکنن همیشه پول برای سفر دارن ،نه اولویت های زندگی آدم عوض میشه .

فکر میکنن همیشه دل ودماغ دارن نه عزیزم یه روزی میاد جسمت پیر و روحت فرسوده میشه اونوقت دوست نداری جاهای جدید و اآدم های جدید ببینی فقط میخای یه جا بمونی و تو زمین ریشه بزنی !


هیچ وقت بهتر از لحظه ی الان برای زندگی نیست هیچ وقت روز مناسب و شرایط مناسب نمیاد تو باید اون روز و اون شرایط رو بسازی ... کار امروز رو به فردا مسپار دوست عزیزم..فکر نکن برای انجام کاری همیشه وقت داری نه باور کن تنها چیزی که مالکش هستی ""الان"" ه ،،همین امروز ،،،همین لحظه 



این روزها آلبوم "دیوانه تر"با صدای  حامد نیک پی رو زیاد گوش میکنم عاشقشم 

خروش موج با من میکند نجوا 

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت 

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست 

ز پا این بند خونین بر کنم نیست 


"آهنگ نجوا از آلبوم دیوانه تر "

بیاید صادق باشیم!!!

بزرگترین ترس زندگی تون چیه؟؟؟

دختر

اونروز یه ارباب رجوعی داشتیم که یکی از همکارا ازش پرسید که چند تا بچه داری گفت ۶ تا دختر یکی پسر!  کمی که صحبت کردن برگشت به اون آقای  همکارم گفت: "پیش خودمون بمونه ها دختر هیچ درد نمیخوره"عین حرفی که زد این بود . 

میخام بگم هنوز هستن از این مدل آدم ها با تفکرات طالبانی!

خوابهای تا ۹صبحم آرزوست

شب ها با این که خسته م اونقدر ها احساس اضطرار برای خابیدن ندارم یعنی میتونم بیشتر بیدار بمونم در عوض صبح ها بیدار شدن برام مثل مرگ میمونه  

مثلا دیروز چهارشنبه ساعت 7 صبح بیدار شدم و رفتم سر کار...اونقدر شلوغ بود و اونقدر یک ریز کار کردم ساعت 2 و نیم رفتم خونه ...ساعت چهار از خونه بیرون رفتم از 4 و نیم تا ۶ کلاس زبان داشتم ...تو کلاس واقعا سر درد داشتم بعد از کلاس یه مسیری رو پیاده رفتم که برم بانک ...ساعت 7 و نیم رفتم خونه ...بعدشم کار مهمی نکردم بیشتر داشتم وبلاگ میخوندم و تو اینستا میچرخیدم ... شب هم دیگه چون دیر وقت بود و امروز باید میومدم سر کار خابیدم تا خود صبح هم صد دفعه  بیدار شدم نمیدونم چرا خواب عمیق نداشتم مثلا صدای جاروی رفتگر تو کوچه  نمیذاشت من بخابم  انگار دقیقا رو اعصاب من جارو میکشید ...صبح ساعت 7 و ربع مامانم بیدارم کرد وگرنه خاب مونده بودم ساعت 4 تا 6 هم باید برم باشگاه....

انا کارمند جزء

داره سر کارم یه سری تغییر ها رخ میده شایعاتش هست ،استرس دارم این تغییرات میتونه روتین زندگی منو هم تغییر بده! همیشه یه عده از رییس روسا میشینن و یه سری تصمیمات میگیرن بدون اینکه به ما فکر کنن ،خوب حقم دارن ما فقط یه مشت کارمند جزییم !


الهی که جز جگر بزنی د.س عوضی با این تصمیماتت الهی بری بمیری الهی کور شی ازت حالم بهم میخوره !( د.س رییس اداره ست ...راحت شدم کمی فحشش دادم) الهی که بری بمیری عاشغاااال( این یه ذره ش مونده بود)


یاد یه تیکه از فیلم شهرزاد افتادم که شهرزاد به بزرگ آقا میگه "آخه شما بزرگ آقایید ، بزرگ همه ، از اون بالا که شما وایستادین آدما  حکم گله ی گوسفند رو دارن"

موهای فرفریتو دوست دارم !!!

بچه ها شماها که موهاتون فرفریه برای مهمونی ها چکار میکنید؟؟

میرید آرایشگاه یا خودتون موهاتونو اتو میکنید یا با همون موها میرین؟

موهای شما هم وقتی میخاین برین مهمونی از همیشه ش بدتره؟


دوشنبه رفته بودم مهمونی" سرقند" ( عایا میدونید مهمونی سر قند چیست؟؟) من به خیال اینکه یه مهمونی ساده ی عصره خیلی معمولی رفته بودم ...باید میبودین و بقیه رو میدیدین همه شینیون کرده و لباس شب پوشیده!حالا موهای من شبیه سیم ظرفشویی شده بود . تا ساعت دو سر کار بودم بعدشم که رفتم خونه سریع پریدم حمام ...واقعا وقت نمیشد که صبر کنم موهام خشک بشه که اتوش کنم( خودم میدونم چیزی به اسم سشوار هست) حوصله شم نداشتم به خاطر همین موهامو خیس و نمدار  کتیرا زدم همیشه که اینکارو میکنم خوب میشد ولی خوب خر ما از کرگی دم نداشت !

نمیدونید چقدر به خاطر موهام خجالت کشیدم شبیه موهای بعبعی  شده بود چون خیلی به نظر نامرتب میرسید !

من کلا موهای فرمو خیلی دوست دارم  ولی  نمیدونم باید چه کارشون کنم دخترا رو  تو خیابون میبینم که موهای فرشونو میریزن دور و برشون انقدر خوشگل میشن ولی من نمیدونم باید با موهام چه کار کنم؟ مثلا موهای شکیرا رو دیدین موهاش مثل من فره چرا مال اون اینقدر قشنگ و خاصه!

حالا سوالم اینه شما با موهای فرتون چه کار میکنید؟؟ چه مدلی میبندینش؟ چه مدلی کوتاش میکنید؟

راستی بهار موهای توام فر بود؟؟ 


این روزها

یادتونه گفتم که حجم اینترنتم خیلی زود تموم میشه شک داشتم  به اینکه کسی هکش کرده وای فای ما رو ،،رمزشو عوض کردم و فکر میکنم مشکل حل شد!
 
این روزا حال روحی م خیلی بده  ... به حدی که سر کار از همکارام و محل کارم و ارباب رجوع هام حالم بهم میخوره نمیتونید تصور کنید چقدر !! باید برم سفر ... باید !

من با یکی از همکارام تصمیم داشتیم یه سفر خارجی بریم اولش قرار بود که یه توره ده روزه ی بوداپست وین پراگ بریم بیشتر  مدارکی که برای ویزای شنگن میخاست رو من نداشتم ولی یه جورایی میتونستم جورشون کنم مثل وثیقه و حساب بانکی پر و ... ولی یه سند به نام خودت میخاست که من اونو نداشتم و هیچطوری نمیتونستم جور کنم یه مشکل دیگه اینکه به یه همسفر نیاز داشتم وگرنه مجبور بودم هزینه ی اتاق تکی رو بدم که تفاوت قیمتش زیاد بود ولی هیچکس حاضر نبود این قدر زیاد هزینه کنه ( البته ماهم که حاضر بودیم هزینه ی زیاد سفر رو بدیم شرایط اخذ ویزای شینگن نداشتیم ).... بعدش به روسیه فکر کردیم و  باز چون دوستم متاهله و من تنها بودم باید یه همسفر پیدا میکردم که دو نفر بشیم  اخرین کسی که بهش پیشنهاد داده بودیم قرار بود بیاد باهامون دیروز جواب قطعی داده  بود که نمیتونه بیاد و دیروز کلا قضیه رو بیخیال شدیم .... این باعث شد دیروز حجم وسیعی از تنهایی و غصه رو تجربه کنم.چون من کلی به سفر به مسکو و سنت پترزبورگ فکر کرده بودم و راستش تولدم نزدیکه فکر میکردم تولدم و میتونم تو سفر روسیه  باشم و خودش برای من هیجان انگیز بود .دیروز تصمیم گرفتم که دیگه کلا به سفر کردن های این مدلی فکر نکنم و فهمیدم آدم تنها  بهتره بره بمیره! ولی برام سواله چطوری پس  این همه آدم تو دنیا تنهایی سفر میکنن ... 

یه چیزی هم که این روزا خیلی برام حسادت برانگیزه اینه که اینستا پر شده از بک پکر های ایروونی جوون که تنهایی و کم هزینه سفر میکنن !میگن وقتی چیزی رو میبینی و تو دلت آرزوش میکنی حتما توانایی شو هم داری وگرنه هرگز آرزوش نمیکردی  .... من وقتی آدمهایی رو که دایم تو سفرن میبینم آرزو میکنم کاش جاشون بودم ولی در حقیقت دل و جرات سفر به یکی از شهرهای نزدیک  شهر خودمون رو هم ندارم !
اینا رو گفتم بگم من دلم سفر میخاد و میدونید راستش دوست باحالی  هم ندارم و یه سری محدودیت ها هم دارم مثلا اونقدر اهل ریسک نیستم که بتونم  بدون رزرو جا و محل اسکان پاشم برم و بگم هر چه بادا باد!

همچنان باشگاه میرم ولی کمی از سیکس پک کردن ناامید شدم فکر نکنم به این آسونی ها باشه  و احتمالا سالها زمان ببره !

الان بهنام میاد میگه بیخیال شو صبا، ما یه چیزی گفتیم !

وقتی گفت می خواهی زنده ات کنم،سال ها بود که مرده بودم .سال ها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم.از آخرین باری که مرده بودم سال ها می گذشت .اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم .گویی زخم های مرگ هنوز التیام نیافته بودند.دوباره گفت :"می خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟"من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را می کشید بودم،که او با دست هاش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم.

 مجموعه داستان های کوتاه "چند روایت معتبر"-چند روایت معتبر درباره ی مرگ -مصطفی مستور-نشر چشمه -چاپ دوم