جانا سخن از زبان ما میگویی!

 باید بگم که اگه دختری میخای تو مایه های شکیرا  ، خوب خودتم باید یه مردی باشی  تو مایه های جرارد پیکه جانم!

نارسیس

دختره تو باشگاه حتی موقع کار با دستگاه های بدن سازی_ وقتی داره حرکاتشو میزنه _ خودشو با عشق و غرور تو آینه نگاه میکنه بعد از هر حرکت هم دوباره بلند میشه و خودشو تو آینه چک میکنه !!! کلا نصف تایم باشگاه رو در حال نگاه کردن خودش تو آینه ست!

کور شم اگه دروغ بگم!

بگو می پذیری!!

شما میگید آدم های موفق( مثلا رونالدو) فقط با تلاش زیادشون به جایی رسیدن ،خوب نظر شما محترمه ولی به خدا که اینا بنده های برگزیده ی خدا هستن! 

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست!

پارسال هم بهتون گفتم الان تو شهر ما شرایطی بر قراره که یه عده کاپشن و بارونی پوشیدن چون هوا سرده و خیلی باد میوزه ( باد به همراه گرد و خاک فراوان) یه عده هم هنوز مانتو میپوشن و اصرار دارن که به بقیه ثابت کنن سردشون نیست .

دیروز کلاس زبان داشتم ( چون من دختر کلاس زبان رونده ای هستم ) کلاسم ساعت ۶ تموم میشه از کلاس که اومدم بیرون، هوا تاریک بود ، باد شدیدی میومد به حدی که تموم موهام تو هوا بود و پرپر شده بود ... و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یه لحظه چقدر احساس کردم جای یه کسی خالیه ! این آدم هیچ کس خاصی نبود و من هیچ ایده ای برای اینکه این آدم کی میتونه باشه نداشتم فقط به غریزه احساس میکردم یه مرد قد بلند باید کنارم باشه و نیست ...نیست که تو این باد دستشو بندازه دور شونه ی من و من بازوشو بگیرم و بدون اینکه دیگه باد اذیتم کنه کنارش قدم بزنم !

بعدش چی شد؟؟ هیچی من سریعا بر شیطان بزرگ امریکا لعنت فرستادم چون این تهاجم فرهنگی کاره استکبار جهانیه وگرنه یه دختر نجیب ایرانی خودش برای خودش مردیه و چه نیازی به کس دیگه داره ... استغفرالله...



 

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

 جایی تو کتاب "زندگی جای دیگری ست" میلان کوندرا خوندم که نوشته بود "" دوست داشتن یک آدم جذاب و کامل و با ظرافت کار مشکلی نیست چنین عشقی چیزی نیست جز عکس العمل ناچیزی که خود به خود در مقابل زیبایی _که خود اتفاقی است _ پدیدار می شود اما عشق واقعی ، دقیقا میخواهد از موجودی ناکامل محبوبی را بیافریند که بیشتر موجودی انسانی است تا وجودی کامل"""

خوب  به نظرم میلان کوندرا راست میگه.دقیقا شبیه دوست داشتن پروانه ها ...پروانه ها زیبان همه هم دوستشون دارن ولی خوب  شما دوست عزیز اگه راستی راستی مردی بیا سوسکا رو دوست داشته باش !

به قول آندره ژید بگذار زیبایی در نگاه تو باشد نه در آن چیزی که به آن مینگری!

سهراب خودمون هم همینو میگه دقیقا ، وقتی میگه :

""من نمیدانم که چرا میگویند اسب حیوان نجیبی ست ،کبوتر زیباست 

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست 

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد

 چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید !"""

آره چشم ها را باید شست ! فقط تو رو خدا آب زیاد مصرف نکنید!

 یادتون باشه ایران در بحران آب بسر میبره درسته سهراب گفته چشم ها را باید شست از اون طرفم گفته آب را گل نکنید!

کلا اعتدال رو رعایت کنید مرسی اه

قابل توجه... الهام ،بانوی بهار ، جلبگ خاتون، اپیزود ، باران ، سعیده ، خانومگل ،بریدا ،

من تازگی ها  به این نتیجه ی وحشتناک رسیدم که من اصلا به پوستم توجهی ندارم و مراقبتی از پوست و مو و ناخن هام نمیکنم واقعا  تشکر میکنم از پرنسس لی لی جان که چشم منو به حقیقت باز کرد.جدی جدی تشکر میکنم !

 پست خوشگلاسیون لی لی جان  رو بخونید دخترا.

یه سرچی در مورد" یادداشت های خودکشی نویسنده های معروف "بکن

این روزا به طرز وحشتناکی تحت تاثیر رومن گاری هستم و در واقع عاشقش شدم ...کتاب" گذار از روزگار " یه جورایی زندگی نامه ش بود...البته کتاب " شب آرام خواهد بود" رو هم باید بخونم این کتاب هم زندگی نامه ی رومن گاری عه...

رومن گاری به نظرم مرد عجیبی اومد ...یه خلبان جنگی ،سیاست مدار، کاردار سفارت فرانسه ،نویسنده، فیلنامه نویس ، کارگردان .... با یه زندگی نه چندان آسون و یه مادر فوق العاده که از بچگی به همه میگفته که" پسرم یه روز یه نویسنده ی معروف میشه و یه روزی سفیر فرانسه میشه" ...خوب رومن گاری همه ی اینا رو میشه ولی بعد از مرگ مادرش ... مادر گاری قبل از مرگش تعداد بسیار زیادی نامه مینویسه و میسپره به کسی که بعد از مرگش اون نامه ها رو مرتب برای پسرش بفرسته ...رومن گاری سه سال بعد از مرگ مادرش وقتی بعد از جنگ جهانی (نمیدونم اول یا دوم ) به خونه برمیگرده از مرگ مادرش خبردار میشه...

و از اون طرف با پایانی عجیب و تعجب آور

رومن گاری تو سن شصت و شش سالگی یکسال بعد از خودکشی همسرش جین سیبرگ با شلیک گلوله در دهانش به سبک ارنست همینگوی نویسنده ی محبوبش خودکشی میکنه...رومن گاری قبل از خودکشی نوشته بود" به خاطر همسرم نبود ،دیگر کاری نداشتم""

یه سوال دارم از محضر اساتید ؛ من احساس میکنم  نویسنده ی محبوبم رومن گاری عه و احساس میکنم دیگه کاری تو دنیا ندارم  یا خداااا یعنی الان باید چه کار کنم؟؟؟





ز گهواره تا گور....

شاید براتون عجیب باشه که من اینقدر کتاب میخونم شاید حتی بگید خوش به حالش ولی سخت (بسیار سخت) در اشتباهید حقیقتش اینه که این منم که‌ به شماها حسودی م میشه!

چون :

شما عاشق میشید ،من کتاب میخونم! 

شما شکست عشقی میخورید، من کتاب میخوم !

شما به فکر آینده زندگی تون هستید، من کتاب میخونم !

شما ازدواج میکنید، من کتاب میخونم !

شما ادامه تحصیل میدید، من کتاب میخونم !

شما کیک میپزید، من کتاب میخونم !

شما نقاشی میکنید ،من کتاب میخونم !

شما میرید تفریح و گردش و کنسرت و سینما، من کتاب میخونم !

شما سفرهای ماجراجویانه میرید، من کتاب میخونم !

تو بهار میرید تو دل طبیعت، تو تابستون میرید شمال ،تو پاییز میرید عشقولانه رو برگای پاییزی قدم میزنید و زمستان میرید برف بازی ،من گوشه ی اتاق دارم کتاب میخونم !

در واقع شما زندگی میکنید لحظه ها رو ولی ،من کتاب میخونم!


کتاب میخونم تا لحظه ها رو یادم بره ،که فرار کنم از خودم و از جریان زندگی خودمو بکشم بیرون ،که به جای اون شخصیت ها زندگی کنم ،که یادم بره کی ام؟! چه سگ ترسوی بی عرضه ای هستم !

شما چیزی رو از دست نمیدید در واقع منم که بازنده ام ،چون فقط کتاب میخونم !!!


از آنچه خوانده ام _ 5!

در سازمان ملل بود که برای اولین بار دورویی را دیدم،دروغ را،توجیهات و بهانه تراشی ها را ،و تضاد مطلق میان واقعیت مشکلات تاسف انگیز جهان و راه حل های ساختگی و ریاکارانه ای که برایشان ارائه میشد.

گذار از روزگار _رومن گاری_سمیه نوروزی_نشر ماهی

هر دم از این باغ.....

غمگین و افسرده م

سرما هم  خوردم 

گلو درد هم دارم 

 آب هم قطع شده 

و دیگر هیچ


دقیقا همین که شاهین نجفی میگه !

روزگارم مثل سگ هاره  

که  ، داره پارس هاشو میشماره!

هشتک کتابخوانی _ هشتگ تنها صداست که میماند_هشتک من خیلی خفنم

بچه ها دو روز گذشته داشتم یه کتاب میخوندم به اسم " احتمالا گم شده ام "کتابی از سارا سالار، نشر چشمه ....

این کتاب به طرز وحشتناکی حال منو بد میکرد و ضربان قلبمو بالا میبرد،حتی یه جاهایی بغض میکردم... به طرز غم انگیزی احساس میکردم چقدر شبیه شخصیت اصلی داستانم و این منو میترسوند ... و گندم چقدر برای من آشنا بود .....

البته پایان داستان رو خیلی دوست نداشتم دلم پایانی متفاوت میخاست ...

به هر حال

تیکه ای از داستان رو با صدای من اینجا و اینجا گوش کنید!

از آنچه خوانده ام _ 4!

بعصی وقتها یک آن بدجوری ترسیدن آدم را تبدیل میکند به یک سگ ترسو، مثل مرگ پدرم که من را تبدیل کرد به یک سگ ترسو....

احتمالا گم شده ام _سارا سالار _نشر چشمه_چاپ پنجم زمستان ۹۴

چرا لاشخورها و جغدها دست از سرم برنمیدارند!

زندگی را در دوره ای گذراندیم که سایه های اندوه از دل آن می گذرد و نومیدی را چون فوجی از لاشخوران و جغدان بر فراز آن یافتیم از آب برکه اش بیماری نوشیدیم و از تاکستان هاش شرنگ.


جبران خلیل جبران

گفتی به ناز بیش مرنجان مرا برو !

میدونید وحشتناکه ولی من خیلی آدم زود رنجی هستم خیلیییی! اینقدر منو نرنجونید!


(یعنی فرافکنی مشکلات رو بقیه یعنی همین !میگم منو نرنجونید در صورتی که مشکل از خودمه من باید نازک نارنجی نباشم)