خواب

نمیشه یکی پنج شنبه  جمعه ها  رو بذاره  رو دور کند...به کجا چنین شتابان واقعا؟...به سرعت میشه ساعت 7صبح روز شنبه  دوباره باید برم سر کار !!

یه ذره  آرومتر خوب!!!


امروز آنقدر خسته بودم که یه لحظه بعد از ظهر دراز کشیدم که بعدساعت چهار برم باشگاه...ولی وقتی خوابیدم احساس کردم چقدر حالم بده  و باشگاه هم نرفتم  تا ساعت 5خوابیدم!!

البته الان پشیمونم ، تحت هر شرایطی باید میرفتم!

ساعت 6 و ربع با یکی از دوستام قرار داشتم وقتی رفتم سر قرار دیدم دختره  زنگ زده که من فکر کردم قرار کنسل شده چون شب قبلش هماهنگ کرده بودیم  انگاری فکر کرده بوده که قرار قطعی نیست 

منم رفتم چند تا شال خریدم و بعدش میخاستم برگردم خونه ولی به خودم گفتم من که اومدم بیرون حداقل یه استفاده ی مفیدی بکنم از وقتم 

رفتم سینما - فیلم بارکد رو دیدم قشنگ بود 

برید ببینیدش -گوش بدین به حرفم!!

یکشنبه هم امتحان زبان دارم هیچی نخوندم 

فردا شب  هم میخام برم کنسرت!!



من و این همه خوشبختی!!!

برنامه ی تعطیلات عیدتون چیه؟؟؟

دوست دارم بدونم چون فضولم !!!

هوا وحشتناک گرمه !

انقدر به ما دخترای ایرونی گفتن توقع تون رو بیارید پایین ...فکر کنم یه ذره توقع مون رو پایین تر از این بیاریم به چاه نفت  میرسیم!!!


کجاست خانه ی باد؟؟؟

میان تاریکی 

 ترا صدا کردم 

 سکوت بود و نسیم 

 که پرده را می برد 

 در آسمان ملول 

 ستاره ای می سوخت 

 ستاره ای می رفت 

 ستاره ای می مرد 

 ترا صدا کردم 

 ترا صدا کردم 

 تمام هستی من 

 چو یک پیاله ی شیر 

 میان دستم بود 

 نگاه آبی ماه 

 به شیشه ها می خورد 

 ترانه ای غمناک 

 چو دود بر می خاست 

 ز شهر زنجره ها 

 چون دود می لغزید 

 به روی پنجره ها 

 تمام شب آنجا 

 میان سینه من 

 کسی ز نومیدی 

 نفس نفس می زد 

 کسی به پا می خاست 

 کسی ترا می خواست 

 دو دست سرد او را 

 دوباره پس می زد 

 تمام شب آنجا 

 ز شاخه های سیاه 

 غمی فرو می ریخت 

 کسی ز خود می ماند 

 کسی ترا می خواند 

 هوا چو آواری 

 به روی او می ریخت 

 درخت کوچک من 

 به باد عاشق بود 

 به باد بی سامان 

 کجاست خانه باد ؟ 

 کجاست خانه باد ؟ 


یکی پرسیده بود چرا اسم وبلاگت " کجاست خانه ی باد؟؟" ...وجه تسمیه ش این شعر فروغه 

من عاشق فروغم!


زنانی که به زیبایی تابلوی نقاشی اند هرگز پیر نمیشوند آنها قبل از پیر شدن میمیرند

امروز تو خیابون تو راه برگشت از کلاس زبان داشتم فکر میکردم که کاش خودکشی کنم که تو اوج خداحافظی کرده باشم! 

این روزا که میرم بیرون احساس میکنم از رده خارج شدم و تاریخ مصرفم گذشته ، بد جور ترس برم داشته!!

نمیخام پیر شم !میفهمین چی میگم؟؟؟



عنوان پست یه جمله از " دی سلینجر" ه فکر کنم از کتاب "ناطور دشت".