و در چشم هایشان می شود دید که به عقب نگاه میکنند تا در گذشته قایم شوند.

حقیقتش اینه که الان حالم خوب شده طی دو هفته ی گذشته داشتم از دلتنگی و ناامیدی مطلق میمردم نه اینکه بمیرم داشتم زجرکش میشدم ... دنیا با تموم بزرگی ش داشت رو قلبم سنگینی میکرد و روبروم فقط یه سیاهی میدیدم یه سیاهی مطلق...شبها خواب دوران مدرسه و بچه های اون دوران رو میدیدم از خواب بیدار میشدم در حالی که داشتم از دلتنگی جون میدادم حاضر بودم تموم زندگی مو بدم تا برگردم به گذشته ...حسرت و پشیمونی داشت منو میکشت، یه چیزی داشت از دستم میرفت  .... در حقیقت من بدون اینکه متوجه باشم تو این سالهای اخیر داشتم از یه مرز یا یه پل میگذشتم بعد یهو یه تلنگر کوچولو باعث شد سر برگردونم و ببینم یه جای دیگه م و پشت سرم یه پل ویران شده است ... طی دو هفته ی گذشته من تازه فهمیده بودم چه اتفاقی افتاده  من اون ور پل وایستاده بودم و زار میدم برای پلی که ویران شده برای تموم چیزهایی که اون ور پل مونده بودن و دیگه مال من نبودن دیگه نداشتمشون من میخاستم برگردم حتی اگه شده یه لحظه ...میفهمین ؟؟ حتی اگه شده یه لحظه!

 نمیتونید حال خرابمو تصور کنید هیچ کس نمیتونه... قلبم داشت له میشد میخاستم که بمیرم نمیخاستم زندگی کنم ...

مثل درختی که ریشه هاش داشت خشک میشد بودم...

 شاید پیر شدن همینه، اینکه ریشه هاتو از دست بدی و شروع کنی به خشک شدن ...

دیگه چیزی به گذشته پیوندم نمیده من از یه  "عصر " گذشتم و به یه " عصر جدید" وارد شدم به "عصر یخبندان" !


(عنوان جمله ای از کتاب زندگی در پیش رو رومن گاری و ترجمه ی لیلی گلستان است!)

نظرات 7 + ارسال نظر
خان دایی دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 12:54 http://www.khan-dayiii.blogfa.com

یه مدت نبودما دایی

این قدر دلت تنگ بود یعنی؟




خیلی خیلی بیشتر از این حرفا
در کلمات نمیگنجید

پرنسا جمعه 10 دی 1395 ساعت 02:12 http://yevariharvari3.blogfa.com

منم چند وقت پیش اینجوری شده بودم
جرقه ش هم یه عکس دسته جمعی از بچه های کلاس پنجم دبستانمون بود که یه بچه ها تو تلگرام برام فرستاده بود اون شب آخر شب گریه کردم واقعا دوست داشتم دوباره برمیگشتم به ده سالگیم همون شعر کودکی ده ساله بودم کتاب فارسی .زود تموم شد
صبا دوباره افسردم کردی

ببخشید میدونم چه حسه بدیه

Elham جمعه 10 دی 1395 ساعت 01:00 http://elhamabar20476.blogsky.com/

صبا چه خوب به تصویر کشیدی حالت رو
ادم به همه چی عادت میکنه

مجبوره عادت کنه

بانوی بهار پنج‌شنبه 9 دی 1395 ساعت 23:39 http://khaterateman95.blogsky.com

میگی جون کندن یه مدتی جون کندن رو تجربه کردم:|
من اگه میتونستم پیشت باشم میگفتم شوماخر بشین پشت فرمون بریم دور دور:))
آخرشم یه رستوران توپ غذا میخوردیم:))) تا اینگونه از عصری به عصر بعد راه پیدا کنی:دی

آره واقعا هیچی به اندازه ی دوستای پایه ی شیطون خوب نیست

HUMAN پنج‌شنبه 9 دی 1395 ساعت 22:27

قلب واسه شکستنه ....یه بار میشکنه و دیگه راحت میشی ...میشی مثل همه
راستش نمیدونم نمیتونم قضاوت کنم من از منظر خودم به قضیه نگاه کردم ...

نه قلب واسه شکستن نیست

human پنج‌شنبه 9 دی 1395 ساعت 19:58

خب خدا را شکر . . . عبور از بحران بدون تلفات یه موهبته یا شانس یا نمیدونم ...
متاسفانه صرف ایرانی بودن ما برای ما کلی مشقت و اندوه به همراه داره ....باید باهاش کنار اومد ....

بدون تلفات؟؟؟
من پر از ترسم پر از نا امیدی... با یه قلب شکسته
Human تلفات از این بیشتر???

آبگینه پنج‌شنبه 9 دی 1395 ساعت 15:59 http://Abginehman.blogfa.com

چه روزای سختی
حالا الان اوضاع روبراهه؟ با وضعیت فعلیت کنار اومدی؟

آره خوبم
ولی داشتم جون میکندم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.